یکی از بزرگترین مصیبت هایی که می بینم مردم با آن دست و پنجه نرم می کنند، ناامنی است. این امر تا حد زیادی دلیلی است که من بخش بزرگی از زندگی خود را وقف مطالعه افکار خودانتقادی یا «صدای درونی انتقادی» کرده ام. احتمالاً برای شما جای تعجب نیست که در دههها تحقیق، یکی از متداولترین حملات به خودیهایی که افراد گزارش کردهاند این است که «من با بقیه متفاوت هستم». احساس کنار گذاشتن و کم اهمیت بودن نسبت به خود بسیار رایج است، برخی از مطالعات تخمین میزنند که 85 درصد افراد از عزت نفس پایین رنج میبرند. افرادی از ما که ناامنی را تجربه می کنند ممکن است احساس تنهایی کنند، اما در میان اکثریت هستیم.
یکی از سؤالاتی که به تازگی با آن دست و پنجه نرم کرده ام این است که چگونه رویدادهای جاری ممکن است بر احساس خود افراد تأثیر بگذارد. ناامنی چیزی است که وقتی افراد زمان زیادی را تنها می گذرانند می تواند تشدید شود. برای کسانی که در مورد تعاملات اجتماعی یا رابطه ای احساس ناامنی می کنند، هر چه بیشتر منزوی شوند، عمیق تر در ترس فرو می روند. در حالی که شرایط ما ممکن است جدید باشد، راههای درک مؤثر و غلبه بر ناامنی یکسان است. رویکرد من برای مقابله با ناامنی در درجه اول شامل بررسی دو مفهوم اصلی است: نظریه دلبستگی و نظریه جدایی.
تئوری دلبستگی و ناامنی
سابقه دلبستگی ما نقش مهمی در سطح امنیت ما در زندگی، درون خود و در نزدیکترین روابطمان دارد. الگوهای دلبستگی اولیه ای که با مراقبان اصلی خود تجربه کردیم به عنوان الگوهایی برای نحوه عملکرد روابط در طول زندگی مان عمل می کنند و به احساس هویت ما اطلاع می دهند. اگر احساس امنیت، آرامش و دیده شدن توسط والدین یا مراقبانمان داشته باشیم، به آنها وابستگی ایمن ایجاد خواهیم کرد؛ با این حال، زمانی که والدین ما نتوانند با ما هماهنگ شوند و پارگیهای رابطه را ترمیم کنند، ما یک الگوی دلبستگی ناایمن شکل میدهیم. الگوهای دلبستگی ناایمن در دوران کودکی عبارتند از دلبستگی مضطرب-دوسوگرا، دلبستگی مضطرب-اجتنابی و دلبستگی درهم ریخته.
کودکی که دلبستگی مضطرب-دوسوگرا دارد ممکن است والدینی داشته باشد که به طور متناوب در دسترس هستند اما بیشتر گرسنگی عاطفی از خود نشان می دهند تا عشق. کودک ممکن است با بلند کردن صدا بر روی نیازهای خود و درگیر شدن با تمرکز بر والدین سازگار شود. آنها سعی می کنند با چسبیدن، گریه کردن یا جلب توجه، آنچه را که نیاز دارند از والدین دریافت کنند. از آنجایی که والدین گاهی از نظر عاطفی در آنجا حضور دارند و گاهی اوقات نه، کودک احساس ناامنی می کند، مثل اینکه باید والدین را وادار به مراقبت از او کنند. این الگو باعث می شود فرد احساس کند که آیا می تواند به دیگران وابسته باشد یا خیر. آنها احساس اضطراب و ناامیدی را درونی می کنند. در بزرگسالی، آنها به احتمال زیاد شریکهایی را انتخاب میکنند که از نظر عاطفی در دسترس نیستند و موقعیتهایی را انتخاب میکنند که در آن اغلب احساس آسیب میکنند، زیرا حتی اگر این چیزها دردناک هستند، آنها احساس آشنایی میکنند و الگوی کاری درونی خود را از نحوه رفتار احتمالی دیگران با آنها تقویت میکنند. مردم همچنین با کسب اطمینان مداوم از شرکای خود با درخواست توجه به این پویایی کمک می کنند.
اگر کودک دارای والدینی باشد که با نیازهای او سازگار نباشند و از نظر عاطفی در دسترس نباشند، یک دلبستگی اجتنابی ایجاد می کند. کودک با سرکوب آگاهی از نیازهای خود سازگار می شود تا از تجربه دردناک ابراز نیاز و عدم پاسخگویی به کسی اجتناب کند. از آنجایی که کودک نمی تواند والدین خود را ناقص ببیند و در نتیجه احساس امنیت خود را از دست می دهد، انگار اهمیتی ندارد که به صورت شرمندگی ظاهر می شود. کودک یاد می گیرد که خود را آرام کند و از خود والدین مراقبت کند. آنها ممکن است پس از آن بزرگ شوند و احساس کنند که شبه مستقل هستند و زیر بار نیازهای دیگران هستند. آنها اغلب به دنبال شریکی با احساسات و نیازهای «بزرگ» از نوع مضطرب می گردند. این انتخاب دیدگاه درونی آنها را تقویت می کند که باید از خود مراقبت کنند و کسانی که خواسته های خود را ابراز می کنند نیازمند هستند؛ با این حال، ناامنی یک فرد اجتنابی هنوز هم زمانی نمایان میشود که احساس استرس میکند و نمیتواند تلاش لازم برای سرکوب نیازهای خود را حفظ کند.
زمانی که یک کودک دارای والدینی است که او را میترسانند یا زمانی که کودک میترسد، احساس ناراحتی و ترس میکند، دلبستگی درهم ریخته پیدا میکند. این والدین، ترس بدون راه حل ایجاد می کنند. کودک می خواهد برای امنیت نزد آنها برود، اما وقتی نزدیک هستند احساس ترس می کند، بنابراین باید دور شوند. این باعث می شود کودک هیچ راهبرد سازمان یافته ای برای برآورده کردن نیازهای خود نداشته باشد. در نتیجه، آنها با ترس از دیگران و در عین حال ترس از بدون دیگران بودن رشد میکنند. احساس ناامنی آنها بر اساس ماهیت آسیب زا تربیت آنها می تواند بسیار زیاد باشد.
این الگوهای ناایمن دلبستگی که در اولین روابط ما شکل میگیرد، اغلب در دلبستگی ناایمن بزرگسالان ظاهر میشود که بهویژه بر روابط عاشقانه و سبک والدینی ما تأثیر میگذارد، اما همچنین نشان میدهد که ما چه احساسی نسبت به خود داریم. اگر میخواهیم ناامنیمان را در سطح شخصی بهطور کاملتر درک کنیم، باید مایل باشیم به تاریخچه دلبستگیمان برگردیم که سرنخهای مهمی به ما میدهد که چرا فکر میکنیم، احساس میکنیم و عمل میکنیم، چرا به این کار ادامه میدهیم. احساس ناامنی می کنیم و چرا مدام خود و نیازهایمان را در یک نور منفی قرار می دهیم.
تئوری جدایی و ناامنی
نظریه جدایی توسط پدرم، روانشناس و نویسنده رابرت فایرستون توسعه داده شد. این تئوری نشان میدهد که چگونه تجربه های مخرب دوران کودکی در ترکیب با آگاهی وجودی، افراد را به سمت توسعه دفاعهای روانشناختی سوق میدهد. دفاعهایی که برای موقعیتهای واقعی که در ابتدا خود نوظهور شخص را تهدید میکرد، مناسب بودند، به عنوان مثال، طرد شدن، غفلت، گرسنگی عاطفی یا سوء استفاده والدین، باعث آسیب رساندن یا محدود کردن احساس شخص در طول زندگی می شود.
کودک نگرش انتقادی والدینش نسبت به خود و همچنین شیوه های خشن والدین خود را درونی می کند. از آنجایی که کودک خردسال برای بقا به والدین خود تکیه می کند، دور شدن از دیدگاه والدین یا دیدن محدودیت های والدین بسیار خطرناک است. در عوض، کودکان نگرش ها و باورهای منفی والدین خود را درونی می کنند؛ به عنوان مثال، اگر والدینی ناسازگار باشند یا در دسترس نباشند، ممکن است کودک خود را نالایق بداند یا احساس کند که دوست داشتنی نیست. اگر به کودکی به گونهای واکنش نشان داده شود که گویی بیش از حد پر سر و صدا یا نیازمند است، ممکن است همچنان خود را نفرت انگیز یا سربار بداند.
باورهای اصلی منفی که کودک می پذیرد، یک گفتگوی درونی را شکل می دهد که به عنوان «صدای درونی انتقادی» شناخته می شود. این «صدا» در طول زندگی یک فرد تبدیل به تفسیری می شود که بیشتر ناامنی آنها را تداوم می بخشد. همانطور که در مراحل مختلف زندگی حرکت می کنیم، خود را از طریق این فیلتر تجربه می کنیم. صدای درونی انتقادی، خود را به ویژگیهای منفی خاصی متصل میکند که با تصویر اولیهای که ما از خود داشتیم مطابقت دارد. هنگامی که ما به دنبال یک رابطه هستیم، منتقد درونی ما ممکن است به ما بگوید: «شما هرگز کسی را پیدا نخواهید کرد که شما را دوست داشته باشد. شما بیش از حد غیر جذاب / خسته کننده / بی دست و پا / ناامن / آسیب دیده / بی ارزش هستید». وقتی ما پدر و مادر می شویم، ممکن است بگوید: «تو نمی توانی با این کار کنار بیایی. تو یک مادر/پدر وحشتناک هستی.» وقتی صحبت از شغل یا اهداف ما می شود، ممکن است به ما بگوید: «شما با استعداد / توانا / باهوش / قابل توجه نیستید.»
حتی زمانی که صحبت از زندگی در یک بیماری همه گیر به میان می آید، ممکن است صدا با طیف گسترده ای از حملات که مبارزات ما را تشدید می کند، به ما ضربه بزند. «شما نمی دانید چه کار می کنید. شما در این مورد شکست می خورید، بچه هایت از تو متنفر هستند، شما شغل خود را از دست خواهید داد، برای همیشه تنها خواهی ماند. هیچ کس به تو اهمیت نمی دهد.» در هر موقعیتی که هستیم و هر کلمهای که به آن میگوییم، یادآوری این نکته ارزشمند است که صدای درونی انتقادی ناشی از احساسات اصلی ما نسبت به خودمان است که یا شاهد بودهایم یا به گونهای تجربه کردهایم که در اوایل زندگی به ما آسیب رسانده است. اگر میخواهیم قویتر شویم و از آنها عبور کنیم، باید این باورهای قدیمی و نحوه ادغام آنها با احساس خود را درک کرده و به چالش بکشیم.
نگاه کردن به گذشته می تواند به ما کمک کند تا ریشه های خودپنداره منفی خود را روشن کنیم. دانستن منبع ناامنی هایمان می تواند به ما کمک کند که آنها را از پایه به چالش بکشیم.